حسنی در خواب
حسنی مجبور شد سر خود را پائین بیندازد و راه بیفتد و برود. رفت و رفت تا به یك درخت رسید. زیر درخت نشست. از زور خستگی، چشم های خود را بست و خوابید، توی خواب یك سفره پر از غذا را دید. حسنی خواب بود كه چند تا پشه، نیشش زدند. حسنی از خواب پرید، هوا گرم بود و پشه ها هم ول كن نبودند. پشه ها وز وز كنان از این طرف به آن طرف می پریدند، روی سر و صورت حسنی می نشستند و او را می گزیدند. بالاخره حسنی عصبانی شد و با یك ضربه جانانه، چند تا از آن ها را پخش زمین كرد. آن وقت به پشه ها كه بعضی كشته و بعضی نیمه جان روی زمین ولو شده بودند نگاه كرد، بعد با خوشحالی از جا پرید و با خودش گفت: عجب! پس من این قدر قوی بودم و نمی دانستم ببین چه كار كردم!. یك مشت زدم و چند تایشان را كشتم!. عجب زور و بازوئی دارم من!. بی خود نیست كه به من می گویند؛ ... پهلوان!.
حسنی از خواب بیدار شد.
در حالی كه هی زیر لب می گفت: با یك مشتم، چند تا را كشتم، دراز كشید و خوابش برد. دست بر قضا حاكم و سربازهای او كه از آن جا می گذشتند او را دیدند. حاكم با تعجب به هیكل بزرگ حسنی نگاه كرد و گفت: این دیگر كیست؟!. غول است یا آدمیزاد؟!. بعد به سربازهای خود دستور داد كه بروند سراغ حسنی و بیدارش كنند. سربازان حاكم با ترس و لرز جلو رفتند و حسنی را بیدار كردند. حسنی تا چشمش به آن ها افتاد، گفت: با یك مشتم چند تا را كشتم! سربازها حسنی را پیش حاكم بردند.
حاكم پرسید: تو كی هستی؟ دیوی یا آدمیزاد؟
حسنی جواب داد: من حسنی ام، خیلی هم گرسنه ام!
حاكم گفت: برای او غذا بیاورید.
سربازها گوشت گوساله را كباب كردند و به حسنی دادند. حسنی توی یك چشم به هم زدن كباب ها را خورد. حاكم و سربازهای او نزدیك بود از تعجب شاخ در بیاورند. حسنی خمیازه ای كشید و گفت: خسته ام، می خواهم بخوابم بعد همان جا دراز كشید و خوابید.
حاكم با خودش گفت: این همان كسی است كه دنبالش می گشتم، بعد حسنی را بیدار كرد و گفت: آهای پهلوان! اگر دلت می خواهد برای خواب یك جای گرم و نرم، برای خوردن یك عالمه غذای خوشمزه گیرت بیاید، بیا به قصر من آن جا هر چیزی كه لازم داشته باشی، برایت حاضر و آماده می شود.
حسنی به قصر می رود.
حسنی قبول كرد. همگی به طرف قصر راه افتادند. همین طور كه می رفتند، حاكم به حسنی گفت: ... عجب زور بازوئی داری!. تا حالا كسی را ندیده ام كه بتواند با یك مشت چند نفر را بكشد!. حسنی با تعجب حاكم را نگاه می كرد و چیزی نگفت، یعنی كشتن چند تا پشه این قدر مهمّ بود؟!.
خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسیدند. حاكم دستور داد؛ حسنی را ببرند به حمام و لباس های نو تن او كنند. بعد هم او را فرمانده سپاه خود كرد. از آن روز به بعد، حسنی توی قصر ماند. مدّتی گذشت. حسنی به خوبی و خوشی در قصر زندگی می كرد. هر وقت دلش می خواست، می خورد. هر وقت دلش می خواست، می خوابید. تا این كه یك روز به حاكم خبر دادند: چه نشسته ای كه حاكم كشور همسایه با لشكر بزرگش به ما حمله كرده است.
حسنی آماده می شود.
حاكم گفت: نترسید تا وقتی پهلوان حسنی را داریم از هیچ چیز نترسید، بعد دستور داد حسنی را خبر كنند كه بیاید و به او گفت: هر چه سریع تر سربازان را برای نبرد آماده كن.
حسنی كه تا به حال با هیچ كس نجنگیده بود، زره و كلاه و شمشیر ندیده بود، تا اسم جنگ را شنید، رنگ از روی او پرید. حسنی زد تا فرار كند و خودش را به ده پیش ننه اش برساند. حاكم و اطرافیان او فكر كردند پهلوان حسنی می خواهد هر چه زودتر یك تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سیاه كند. به خاطر همین زود دویدند و جلویش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنّا خواستند كه دست نگه دارد.
حاكم گفت: آخر پهلوان این طور بدون زره و سلاح كه نمی شود، كشته می شوی. سرت را به باد می دهی! به دستور حاكم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبی را كه می خواهی انتخاب كن. حسنی به اسب ها نگاه كرد، چشمش به یك اسب لاغر و مردنی افتاد. خوشحال شد و با خودش گفت: این اسب خیلی خوب است از لاغری مثل چوب است باید سوارش بشوم و محكم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، بعد به اسب اشاره كرد و گفت: من این را می خواهم.
آفرین پهلوان!..
همه یك صدا فریاد كشیدند: آفرین پهلوان! واقعاً اسب خوبی انتخاب كردی فقط تو می توانی سوار این اسب شوی. این اسب دنیا است. حتی باد هم به گرد پای او نمی رسد. حسنی تا این را شنید رنگ از روی او پرید و با خودش گفت: ای خدا جان!... چه غلطی كردم!. امّا ناگهان، فكری به خاطرش رسید. برای این كه از روی اسب نیفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند. با این حرف دو باره صدای سربازان و اطرافیان حاكم به هوا بلند شدند: چه شجاعتی! چه سر نترسی دارد! می خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولوله ای در میان سربازان افتاد كه نگو و نپرس. همه از حسنی تقلید كردند و دست و پایشان شروع كرد به لرزیدن. حسنی سوار بر اسب، بیرون آمد و جلوی سپاهیان خود ایستاد. تا اسب از اصطبل بیرون آمد روی دو پای خود بلند شد و شیهه ای كشید. دور خودش چرخید و یك دفعه مثل این كه بال در آورده باشد، از جا پرید و مثل برق به طرف دشمن دوید. رنگ از روی حسنی بخت برگشته، پرید و قلب او شروع كرد به تالاپ تالاپ صدا كردن. سربازها كه خیال می كردند؛ حسنی حمله را شروع كرده معطلش نكردند، شمشیرهای خود را بیرون كشیدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند. فسار اسب از دست حسنی ول شده بود، بالا و پائین می پرید و توی این فكر بود كه یك جوری خودش را از این وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندی افتاد كه آن نزدیكی ها بود، اسب با سرعت به طرف درخت می رفت. وقتی اسب به درخت رسید، حسنی دست خود را دراز كرد و یكی از شاخه های درخت را گرفت تا حیوان دیگر نتواند حركت كند، امّا از بخت بد چوب درخت را موریانه خورده بود و درخت به موئی بند بود تا حسنی شاخه را گرفت درخت از جا كنده شد و دور سر او شروع به چرخیدن كرد! سربازهای دشمن كه از پهلوانی های حسنی، تعریف ها شنیده بودند، تا دیدند حسنی درخت به دست تك و تنها به طرف آن ها می آید، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسنی هم به دنبال آن ها بودند. سربازهای دشمن كه دیدند حسنی ول كن، نیست همگی تسلیم شدند و به پای او افتادند.
به پیشواز پهلوان حسنی
این جوری بود كه دشمن شكست سختی خورد. مردم خبر را شنیدند. خیلی خوشحال شدند. به پیشواز پهلوان حسنی رفتند و او را با احترام وارد شهر كردند، حاكم هم از شادی روی پای خود بند نبود، دستور داد كه شهر را آذین بندی كنند و هفت شب و هفت روز جشن و شادی كنند. حسنی كه خوب می دانست تمام چیزهائی كه پیش آمده از روی اتفاق بود، تصمیم گرفت دست از تنبلی بردارد و زندگی تازه ای را شروع كند. این بود كه با خوشحالی پیش مادر خود برگشت و قول داد كه كار كند و زحمت بكشد تا واقعاً یك پهلوان شجاع بشود.
نظرات شما عزیزان:
بچه آبی
ساعت3:04---8 اسفند 1392
س
جالب بود
پاسخ:سلام ممنون ارشیا لطف کردی تشکر در پناه حق التماس دعا
:: برچسبها:
امروز سه شنبه 6 اسفند 1392,